تقدیم به بهترینم

افتاب.....

 

 

و آفتاب با آن صبر بلندش کنج حیاط نشست

غروبم را تماشا کردم

اما چه صبور تر بودند

فالگیرانی که تو را در کف دستهایم دیدند و هیچ نگفتند

+نوشته شده در یک شنبه 24 دی 1391برچسب:,ساعت18:42توسط پریناز |
می بوسم و می گذارم کنار....

 

 

ی میبوسم و میگذارم کنار

 

 

ادامه مطلب
+نوشته شده در یک شنبه 24 دی 1391برچسب:,ساعت14:12توسط پریناز |
طالع بینی ایتالیایی

 

طالع بینی ایتالیایی است که با توجه به روز تولدتان تنظیم شده است. کافی است با توجه به روز تولد میلادیتان گروه خود را انتخاب کرده و فالتان را بخوانید.


گروه روز تولد

A =1، 6، 11، 16، 21، 26، 31

B =2، 7، 12، 17، 22، 27

C =3، 8، 13، 18، 23، 28

D =4، 9، 14، 19، 24، 29

E =5، 10، 15، 20، 25، 30


گروه A

به عشق به عنوان مهمترین چیز در زندگی می نگرید و عاشقِ عاشق شدن هستید. عده ای از افراد این گروه به صداقت شخصی که به او علاقه مندند چندان اطمینانی ندارند. از بودن با دوستان لذت می برید و همواره سعی می کنید تا دوستی وظیفه شناس باشید.

به سختی میتوانید احساسات و عواطفتان را کنترل کنید، که البته گاه از نقاط ضعفتان محسوب می شود. کسی که بر قلب و فکرتان تاثیرگذار است، این روزها بسیار به شما کمک خواهد کرد.

گروه B

رویاها و جاه طلبی هایتان از مهمترین مسائل زندگیتان به شمار می روند و شما قادرید هرکاری برای تحقق بخشیدن به آنها انجام دهید. به عشق اهمیت می دهید، اما ترجیح می دهید به دنبال شخصی کامل باشید. به سختی به دیگران اعتماد میکنید. به دوستانتان اهمیت می دهید، اما خیلی چیزها را از آنها پنهان می کنید.

شما اهل تفکر هستید و همواره هر دو روی سکه را می بینید. شما می توانید شریک زندگیتان را خوشبخت کنید.

گروه C

شما همیشه تصمیم گیری های عقلانی را به تصمیم گیری های احساسی ترجیح می دهید، به همین علت از دوستان زیادی برخوردارید. به زندگی به عنوان یک هدیه ی الهی می نگرید.

گروهی از مردم هستند که ایدآل شما محسوب می شوند و شما مایلید تا مدت زمان زیادی را با آنها بگذرانید.

به خوبی می توانید احساسات خود را کنترل کنید اما گاهی تصمیم گیریهای شما اثر منفی بر شریک زندگی و یا دوستانتان می گذارد. بسیار علاقه مندید تا یک شریک زندگی خوب برای همسرتان باشید.

گروه D

شما همیشه هدفی برای دنبال کردن در زندگی دارید و همواره آماده اید تا در برآوردن آ رزوهای آنها که دوستشان دارید، کمک کنید. دوستانتان اهمیت زیادی برایتان دارند و شما همیشه آماده ی کمک به آنها هستید.

به ندرت می توانید احساسات خود را کنترل کنید و به همین دلیل گاه مجبور می شوید تا دوباره کاری کنید.

گروه E

از آن دسته آدم هایی هستید که دوست دارید عاشق باشید. تصمیم گیری های عاطفی را بر تصمیم گیری های عقلانی ترجیح می دهید. شما زندگی را فقط در خوش گذرانی می بینید و از طرفداران دوست یابی هستید.

رویاهای بسیاری در سر دارید، اما چندان در جهت تحقق آنها تلاش نمی کنید و شاید همین مسئله جزء نقاط ضعف شما باشد. با کسی که از نظر شما شخصی کامل است برخورد خواهید کرد .

+نوشته شده در یک شنبه 24 دی 1391برچسب:,ساعت13:27توسط پریناز |
معلم....

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد.....

+نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت9:36توسط پریناز |
عشق تاریخ مصرف دارد؟؟؟؟؟

 

امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.

ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.

يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .

ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...

+نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت9:34توسط پریناز |
و خداوند زن را افرید...

 

هنگامی که خدا زن را آفرید به مرد گفت:
 
"این زن است. وقتی با او روبرو شدی،
 
مراقب باش که ..."
 
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود
 
که شیخ مکار سخن او را قطع کرد و چنین
 
گفت: "بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب
 
باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر
 
افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و
 
مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها
 
شیاطین می بارند. گوشهایت را ببند تا
 
طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که
 
مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که
 
یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را
 
بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و
 
به چاه ویل سرنگونت میکند.... مراقب
 
باش...."
 
و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را
 
آفرید، گفتم: "به چشم."
 
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که:
 
"خلقت زن به قصد امتحان تو بوده است و
 
این از لطف خداست در حق تو. پس شکر
 
کن و هیچ مگو...."
 
 
گفتم: "به چشم."
 
در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت
 
و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش
 
ننگریستم و آوایش را نشنیدم.
 
چقدر دوست می داشتم بر موجی که مرا
 
به سوی او می خواند بنشینم، اما از خوف
 
آتش قهر و چاه ویل باز می گریختم.
 
هزاران سال گذشت و من خسته و
 
فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی
 
یا کسی که نمی شناختم اما حضورش را
 
و نیاز به وجودش را حس می کردم .
 
دیگر تحمل نداشتم.
 
پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم و
 
گریستم. نمی دانستم چرا؟
 
قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در
 
پیش پایم به زمین نشست. به خدا نگاهی
 
کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب
 
داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم
 
و دردم را بگویم، می دانست.
 
با لبخند گفت: این زن است.
 
وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او
 
داروی درد توست.
 
بدون او تو غیرکاملی.
 
مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را
 
بشکنی که او بسیار شکننده است.
 
من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم.
 
نمی بینی که در بطن وجودش موجودی را
 
می پرورد؟
 
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش
 
درآورده ام.
 
پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی
 
مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن،
 
گیسوانش را نظر میانداز و حرمت حریم
 
صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این
 
دیدار کنم."
 
من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم.
 
پرسیدم: "پس چرا مرا به آتش قهر و چاه
 
ویل تهدید کردی؟"
 
خدا گفت: "من؟!!!!"
 
فریاد زدم: "شیخ آن حرف ها را زد و تو
 
سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش
 
نبودی چرا حرفی نزدی؟"
خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی
 
گفت: "من سکوت نکردم، اما تو ترجیح
 
دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای
 
مرا."
 
و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان
 
حرفهای پیشینش را تکرار میکند
 
و خدا زن را آفرید و بهشت را
+نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت9:30توسط پریناز |
انچه که مهم است.....

 

گفت آنچه که مهم است از نظر آفرینش همین هست که هست!

مطمئناُ تمام ذرات وجود مهم هستند، چون هستند!

نکته ای در اینجا هست، ما باید بتوانیم درک کنیم که بهترینیم!

نه در مقایسه با دیگران!!!

در رابطه با او که مارا آفرید.

هر انسانی که بخواهد بهترین باشد می تواند به شرطی که بپذیرد

که برای بهترین بودن آمده است،

که همین الان هم بهترین است!!!

+نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت9:28توسط پریناز |
ای که میپرسی نشان از عشق چیست؟؟؟؟؟؟

 

ای که میپرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مهر بی چون و چرا
عشق یعنی کوشش بی ادعا
عشق یعنی عاشق بی زحمتی

عشق یعنی بوسه بی شهوتی
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
ای توانا ناتوان عشق باش
پهلوانا پهلوان عشق باش
هر که با عشق آشنا شد مست شد
وارد یک راه بی بن بست شد.

+نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت9:26توسط پریناز |
کوچه.......

 

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

***

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

***

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت

***

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

***

يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

***

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

***

اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!

*****

+نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت9:24توسط پریناز |